انقلاب و بابا بزرگ
بابا بزرگ همیشه آیه نحس می خوند .
- نه امکان نداره.
- اینها توی خیابونها ؛ چی می خوان ؟
- مگه می شه شاهی رو که دنیا قبولش داره ؛ عوضش کرد ؟
اینها جملات بابا بزرگ بودن ؛ که سر سفره ؛ پای تلویزیون ؛ خلاصه هر جا که چونه اش گرم می شد می گفت :
مامانم هم منتظر این جمله ها بود تا نزاره ما بچه ها توی تظاهرات بریم و مرگ بر شاه بگیم هر چی بابام می گفت : باباجون ؛ انقلاب شده ؛ مردم دیگه سلطنت رو نمی خوان .
توی گوش بابا بزرگ نمی رفت که نمی رفت .
می گفت : کیا می خوان انقلاب کنن ؛ این هبیی ها ؟
یا طرفداران بیئتل ها ؟ مگه می شه جوونهایی که از صبح تا شب از تلویزیون واسه شون فیلمهای جان وین پخش می کنن و بیست وچهار ساعته به جای اذان ؛ موسیقی راک اند رول توی گوششون می خونن ؛ بیان انقلاب به پا کنن . آنهم انقلاب اسلامی . نه پسرم ؛ امکان نداره . بابام گفت : مگه دکتر شریعتی نگفت که ملتی که از چارلز برونسون به علی ( ع ) برسه ؛ فرقی کرده ؟ خوب ؛ اینها همونا هستن . بابا جون ؛ نگاه کن تا حمله ای از طرف سربازها می شه و یه عده زخمی می شن چه جور مردم ؛ زخمی ها رو به بیمارستان می رسوندن . چه قدر داوطلب برای اهدای خون ؛ هجوم می آرن ؟
چه قدر صف نماز گزار زیاد شده ؟ بابا بزرگ ابروها رو بالا می انداخت و می گفت : اینها زیاد زور بزنن ؛ فقط نخست وزیر عوض می شه . توی این هین وبین ؛ مامان یه شب توی خواب دید که یک آقای بلند بالایی با صورت نورانی وارد خونه شد و مستقیم به طرف مادرم آمد و گفت : دخترم زهرا بزار بچه هات برن توی تظاهرات . بزار توی این پیروزی سهیم بشن . بعداز اون خواب بود که نه نه دیگه جلوی ما رو نگرفت . آخ کیف داشت توی تظاهرات رفتن و شعار دادن . آخ کیف داشت وقتی که خبرهای امام می رسید و بابا بزرگ وا می موند که این مجتهد چه حرفهای گنده گنده می زنه .
یاد اون روز بخیر که توی روزنامه ها نوشتن ؛ امام گفت : شاه باید بره . آن روز با با بزرگ یه نگاه عمیق به عکس امام توی روزنامه انداخت و گفت :
سید ؛ کار سنگینی دست گرفتی ؛ « جد ت کمک کنه » و جدش کمکش کرد .
آن پیر خمینی ؛ کاری کرد ؛ کارستان .
ارتش مجهز و آماده برای جنگ در مقابل مردمی بی سلاح شکست خورد و تسلیم شد .
« شاه رفت »
همانطور که روزنامه ها با حروف بزرگ نوشتن .
بابا بزرگ خیلی دلش می خواست امام رو ببینه .
وقتی توی محفل خانوادگی ازش می پرسیدن : بابا بزرگ ؛ بالاخره ؛ انقلاب پیروز شد . حالا چی می گی ؟
می گفت : فقط می خوام این سید رو از نزدیک ببینم .
عکسش رو زیاد دیدم . کیف نداره ؛ می خوام کسی که کار شکافتن نیل موسی رو انجام داد ؛ از نزدیک ببینم . عاقبت یه روز بابا بزرگ دستش رو از میون جمعیت به دست امام زد . بعدش واسه بابام تعریف کرد که می خواستم ببینم این سیدی که سلطنت رضا قلدر و پسرش رو از جا کند ؛ واقعی بود یا یک فرشته بود .
جون من تجربه از قیام مشروطه دارم . کار این سید تنها ؛ خیلی مشکل بود . آنهم بدون اسلحه .
حالا بابا بزرگ نیستش ولی هر سالگرد انقلاب که می آد یاد حرفهای اون بزرگ می افتیم .